ارسال داستان به وبلاگ زن و لذت تنبیه شدن

اگر شما داستان و یا تجربه ای دارید که مایل به انتشار و خوانده شدن آن توسط دیگر خوانندگان هستید می توانید داستان های خود را به شرط آنکه از جایی کپی نشده باشد برای ما ارسال نمایید تا ما آن را با نام و مشخصات ای که شما دوست دارید در وبلاگ قرار دهیم .
برای این کار تنها لازم است به بخش " ارتباط با ما " در قسمت راست صفحه اصلی مراجعه و نام و ایمیل و پیام (متن داستان) خود را وارد کنید ، لازم به ذکر می باشد که ایمیل شما فقط برای ارتباط ما با شما می باشد و در هیچ کجای وبلاگ نمایش داده نمی شود .

۱۳۹۳ آذر ۱۸, سه‌شنبه

داستان تنبیه شدن ترانه در پارک

ذذذذذذذذ
داستان تنبیه شدن ترانه در پارک

سلام ، اسم من ترانه هست ،
من چند سالی میشه با فرید که حس مستری داره آشنا شدم . خود ام هم تا حدودی حس مازوخیستی دارم. فرید در اولین روز آشناییمون، وقتی فهمید که من آدم آن تایمی نیستم، بهم گفت که :" من همیشه سر وقت میام سرقرار و از طرفم هم همین انتظار رو دارم" و منم بهش گفتم که همیشه از بچگی اینطور بودم  و هرجا که میرفتم لااقل چند دقیقه ای رو دیر میرسم. حتی مدرسه ام که میرفتم همیشه دیر میرسیدم. فرید که این حرف ها رو از زبون من شنید ، ابروهاشو تو هم کرد و  گفت : "اصلا نگران نباش ، درستت میکنم." ، منم با ناراحتی سرم رو پایین نگه داشتم و دیگه چیزی نگفتم ، تا اینکه فرید دوباره رو به من کرد و گفت : چند دقیقه دیر برسی اشکال نداره، اما اگه بیشتر از یه ربع بشه، کاری میکنم که هیچ وقت از یادت نره.


خلاصه اون روز گذشت ، منم همیشه سعی میکردم که دیر نرسم ، اگر هم دیر میشد ، استرس میگرفتم و خدا خدا میکردم که بیشتر از پنج دقیقه دیر نشده باشه ، و  همیشه همینطوری میشد و اونم چیزی بهم نمیگفت. پارسال زمستون، یه روز  خیلی دلم گرفته بود زنگ زدم سرکارش، سلام کردم و ازش خواهش کردم که بریم بیرون ، فرید هم گفت که کارش زیاده و نمیتونه توی این ترافیک بیاد دنبالم. منم گفتم ، اشکالی نداره و خودم میام. ازم پرسید :کجا بریم؟ و  منم گفتم که بریم پارک. فرید گفت خب بیا پارک آب وآتش که نزدیک محل کارمه. منم آماده شدم و راه افتادم ، قرار بود شش و نیم سر چهار راه جهان کودک باشم. اما من تازه شش و ربع راه افتاده بودم . ترافیک هم شدید بود. شش و نیم بهش زنگ زدم گفتم من توی ترافیک گیر کردم ، حالا بیا امروز رو بریم میدون ولی عصر ، اینطوری تا تو برسی سر عباس آباد منم میرسم ، و از  اونجا به بعد رو باهم میریم. فرید اخمی کرد و گفت : ترانه من قبلا ازت پرسیدم کجا بریم و تصمیمش رو هم گرفتیم ، من همینجا منتظرم ، زودتر خودت رو برسون .بالاخره ساعت ۷ رسیدم. دیدم عصبانیه ولی به روی خودم نیاوردم، گفتم سلام. با غضب گفت سلام، منم شروع کردم به حرف زدن و گفتم گرسنمه. چیپس از تو کیفش درآورد، اینو برای تو گرفته بودم، منم خودم رو کلی لوس کردم و بالا پایین پریدم و شروع کردم به خوردن ، قبل از اینکه به پارک برسیم، گفت مگه قرار نشد بیاییم  این پارک، اونم ساعت شش و نیم ؟ گفتم چرا،  ولی دیدم ترافیک شده گفتم شاید بریم یه جای دیگه بهتر باشه . اخمی کرد و گفت تو پارک حالیت میگم. ترس برم داشته بود ،  اومدم بگم یعنی چی؟ که حرفم رو قورت دادم  و  هیچی نگفتم . حالا دیگه رسیده بودیم تو پارک ، یه ساعتی قدم زدیم و گفتیم و خندیدیم تا به یه جای خلوت پارک رسیدیم ، گفت ترانه بیا اینجا بشینیم ،  دستمو محکم گرفت تو دستش و به محض اینکه نشستیم دستمو گداشت رو کیفش و محکم زد پشت دستم. منم بلند گفتم آی ی . تو صورتم نگاه کرد و با خشم گفت :خفو شو(بدجوری داد زد)، ساکت شدم دیگه. کیفش رو برداشت و دستم رو گذاشت رو پاش رو دوباره دستش رو برد بالا و محکمتر از دفعه قبل  زد پشت دستم . با اینکه خیلی درد گرفت، صدام در نیومد ، چون میدونستم اگه برخلاف میلش رفتار کنم، بیچارم میکنه. پنج شش تا همینطوری زد، دستم بدجوری میسوخت. اما به خودم فشار میاوردم که صدام در نیاد. و اصلا دستم رو تکون ندادم. بعدش گردنم رو گرفت و فشار داد فکر کردم گردنم شکست. دوباره زد پشت دستم. اشک تو چشمام جم شده بود. گفت منو نگاه کن. نگاهش کردم. اخم نکن. به زور لبخند زدم. پاشو بریم. چند قدم که رفتیم دوباره گردنم رو گرفت و فشار داد گفتم آیی تو رو خدا فرید جون. آروم زد تو صورتم، خفه شو. دیگه کاری نکرد فکر کردم تموم شد. بعد از یه ربع داشتیم حرف میزدیم که یه ترکه رو زمین پیدا کرد. برداشت، قلبم داشت میومد تو دهنم. یکم براندازش کرد تا رسبدیم به یه نیمکت. گفت بشین. نشستم. سمت چپم نشست. پای راستت رو از کفشت در بیار بذار روی زانوی چپت میخوام بهش ترکه بزنم. گفتم چشم. پام رو طوری گرفتم که بدون جلب توجه میتونست به راحتی بزنه کف پام. اولی رو زد ، با این حال که جوراب پام بود، اما پام میسوخت. بشمار ترانه .اوخ یک ارباب ، اویی دو ارباب، ...  سه اوخ ارباب ببخشید، چهار ارباب غلط کردم. پنج ارباب ... هشت ارباب آروم بهمش میگفتم ببخشید ارباب ، قول میدم تکرار نشه ارباب ، فرید هم رو کرد به من و گفت :ترانه خیلی بیشتر ازین باید بخوری اما اینجا نمیشه. پاهات رو بکن تو کفش و راه بیوفت. ترکه رو انداخت دور. یه نفس راحت کشیدم. شروع کرد به دعوا کردن و موعظه. ما بین حرفهاش هم گوشم رو میگرفت و حسابی میپیچوند و یکبار هم زد تو صورتم. گفت از دفعه دیگه تا یکماه هر موقع همدیگه رو ببینیم از من پشت دستی میخوری، اگر هم من یادم رفت ، وظیفه تو هست که یادآوری کنی. فهمیدی؟ گفتم بله فرید جان. چشم.بعد گفت : حالا بریم شام بخوریم. چی میخوری؟ یه پیتزا خوشمزه واسم گرفت و شروع کردیم به شام خوردن . موقع شام پشت دستم و پام حسابی میسوخت اما از ترس هیچی نگفتم و سعی کردم که بخندم. موقع برگشت تاکسی گرفتیم توی تاکسی دستم رو گذاشت رو پاش و شروع کرد به ویشگون ریز گرفتن . صدام در نمیومد اما همینطور به خودم از درد میپیچیدم. تا خونه از درد نفسم بند اومده بود. وقتی هم که پیاده شدیم تا در خونه ام چند تا ویشگون از بازوم گرفت. فرداش پشت دستم و بازوم کبود بود. ‍تقریبا شش دفعه دیگه در طول ماه همدیگه رو دیدیم، هر دفعه همینطوری تنبیه شدم ، اما یکم آروم تر و کمتر. فرید بهم میگفت وقتی زمان تنبیه طولانی باشه، بهتر یادت میمونه. و دیگه اون کار رو تکرار نمیکنی، و واقعا هم راست میگفت ، چون از اون وقت به بعد دیگه هیچوقت دیر نرسیدم سر قرار.

ارسالی از طرف ترانه 


۲ نظر:

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.